تازه در کتابخانه را باز کرده بودم. پنج شش نفری پشت میزها نشسته بودند که سر وکله‌اش پیدا شد. آرام و بی سر و صدا بی‌سلام و احوالپرسی، با یک بغل کتاب از جلویم گذشت و پشت میز گوشه کتابخانه نشست. معمولاً یکشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها می‌آمد، آن هم با کلی کتاب های زبان انگلیسی، درسی، حل‌المسائل، لغتنامه و...؛ اما آن روز سه‌شنبه بود و کتاب هایش هم غیر زبان. چنان سرش توی کتاب ها بود که از رفتن پیشش منصرف شدم. به بخش امانی رفتم و مشغول کار شدم. یک ساعت بعد به سالن مطالعه آمدم. قدم‌زنان بین میزها به طرف او رفتم. هنوز نرسیده بودم که سر از روی کتاب برداشت. با سر سلام کردم ولی او انگشت اشاره‌اش را جلوی دهانش گرفت و دوباره سرش را توی کتاب کرد. به بخش امانی برگشتم. آخرهای وقت پشت میز مشغول نوشتن بودم که صدای پایی آمد سر بلند کردم. خودش بود. کنار میز آمد و گفت: «می بخشید...»

خواستم مثل خودش انگشت جلوی دهان بگیرم یعنی ساکت؛ ولی نکردم ادامه داد: «بی‌زحمت چایی دارید؟»

روی میزم نگاه کرد، نه قوری نه فلاکس نه استکان و نعلبکی بود، چین به پیشانی انداخت. ردیف پنجم قفسه‌ها را نشانش دادم: «آنجاست.» برگشت به طرف قفسه‌ها رفت. ایستاد چند بار به قفسه‌ها و به من نگاه کرد، کتاب های چند قفسه از ردیف پنجم را زیر و رو کرد. گفتم: «همان اولی»
برگشت نگاهم کرد. اولین کتاب را برداشت و با صدای بلند عنوانش را خواند: «تاریخچه چای»

نگاهم کرد: «داشتیم!»

خندیدم، فلاکس چای را از زیر میز برداشتم و گفتم: «بیا بنشین»

دست گذاشت روی پیشانیش و به طرف میز آمد: «سرم خیلی درد می‌کند.»

صندلی‌ای جلو کشید و نشست: «همه‌اش تقصیر ننه‌ام است!»

یک استکان چای برایش ریختم: «به خاطر این که تازگی‌ها درس می‌خوانی؟»

بی‌تعارف استکان را جلو کشید و گفت: « نه بابا یعنی آره، شاید...»

یک چایی هم برای خودم ریختم: «شاید؟»

 یک قلپ چایی خورد و گفت: «شاید هم مقصر اصلی، مهری خانم است.»

استکان چای را که برداشته بودم دوباره روی میز گذاشتم و گفتم: «مهری خانم؟»

گفت: «یک روز توی محل فوتبال بازی می‌کردیم. بدشانسی، مهری‌خانم مثل خروس بی‌محل سبزی خریده بود و از آنجا می‌گذشت. اصغر هم از دروازه بیرون آمده بود. من هم خواستم غافلگیرش کنم شوت کردم؛ ولی یک‌ذره کج رفت و خورد به مهری‌خانم. او هم سربرگرداند که نفرین کند و ناسزا بگوید، وقتی مرا دید که توی سر خودم زدم برگشت و بدون هیچ فحشی رفت و یکراست چغلی مرا پیش ننه‌ام کرد.»

ته استکان چای را سرکشید و هنوز استکان را روی میز نگذاشته پرسید: «خالی شد؟»

-«چی؟»

-«فلاکس.»

یک استکان دیگر برایش ریختم. حبه قندی توی دهان گذاشت. یک قلپ چای رویش و گفت: «خانه که رفتم ننه کلی ناله و نفرین کرد و خط و نشان کشید. بد شانسی، آن روز پنجشنبه بود و جمعه هم روز گرفتن پول تو جیبی هفتگی من، و اگر ننه جریان را به بابا می‌گفت معلوم نبود چه سرنوشت سختی در انتظار من بود. به همین خاطر کمی که خشم ننه فروکش کرد، شروع کردم به چاپلوسی از چرب زبانی گرفته تا جمع و جور کردن اتاق و مرتب کردن کتاب ها و لباس هایم تا پیشنهاد خرید داوطلبانه نان و غیره. ننه هم که انگار نقطه ضعف خوبی گیرآورده بود، هر چه فرمایش داشت تند تند می‌فرمود. تا این که شب شد و بابا آمد.»

 بقیه چای را سرکشید. استکان را روی میز گذاشت و از گوشه چشم به فلاکس نگاه کرد. یک چای دیگر برای او و یک چای برای خودم ریختم لبخندی زد و ادامه داد: «خودت هم نوجوان بودی و این لحظه‌ها را تجربه کردی. نمی‌دانم چرا در این لحظه‌ها آدم خود به خود به سوی کتاب و دفترهایش کشیده می‌شود.» یک حبه قند دیگر به دهان گذاشت و یک قلپ چای رویش.

-«من هم قبل از اینکه بابا وارد اتاق شود، رفتم سراغ کتاب هایم و شانسی یک کتاب برداشتم. از بد حادثه کتاب کتاب زبان بود و مجبور شدم دفترش را هم بردارم، و آن شب برای اینکه زیاد متوجه من نباشند همه‌اش سرم توی کتاب بود و ناخودآگاه چند تا لغت یاد گرفتم. فردا صبح هم همین بساط بود و زیر نگاه های مشکوک بابا و لبخندهای معنی‌دار ننه، چند تا لغت دیگر یاد گرفتم. آن ماجرا به خیر گذشت و با عفو ننه پول تو جیبی هفتگی را گرفتم؛ اما خبر نداشتم که تقدیر از این ماجرای ساده چه خوابی برایم دیده.»

هر دو استکان ها را بردیم بالا او استکان خالی را پایین آورد و من نیمه پر را. دوباره از گوشه چشم به فلاکس نگاه کرد گفتم: «‌خالی شد.»

-«پس زود داستان را تمامش کنم، تو هم به کارهایت برسی»

خندیدم و گفتم: «خب؟»

-«یکشنبه زنگ دوم زبان داشتیم. یک عادت بدی که دبیر زبانمان دارد این است که اول نیم ساعت درس می‌پرسد و بعد درس می‌دهد. آن روز هم تقدیر لاکردار اسم مرا از آستین درآورد و گذاشت جلوی دبیرمان او هم گفت: "حسنی."

خواستم بگویم غایب است؛ ولی می‌دانستم خنده بچه‌ها ماجرا را لو می‌دهد، برای همین بلند شدم و سر به زیر رفتم پای تخته. گفتم که پنجشنبه و جمعه کمی زبان خوانده بودم و تقدیر بی‌مروت باعث شد که هر چه بپرسد جواب دهم. آقای فتوحی بعد از سه سوال که پرسید برای اطمینان، با تعجب چهارمین لغت را هم پرسید و من جواب دادم. کنارم آمد چند تا روی شانه‌ام زد و گفت: «آفرین، آفرین.» و رو به بچه‌ها که با لوچه‌های آویزان ما را نگاه می‌کردند گفت: «از آقای حسنی یاد بگیرید. مشاهده کردید چه خوب جواب می‌دهد. معلوم است که تصمیم گرفته از حالا به بعد درس بخواند و من مطمئن هستم موفق می‌شود، چون اولین قدم را محکم برداشت.»

 و کلی حرف های خوب خوب که خودم هم باورم نمی‌شد؛ ولی همین حرفها کار دستم داد و از آن روز به بعد شب یکشنبه و سه‌شنبه هرکاری داشته باشم زمین می‌گذارم و زبان می‌خوانم و تکلیف‌هایش را انجام می‌دهم. جلسه بعد هم سه‌شنبه با این که از من نپرسید؛ ولی وقت درس دادن به دو پرسشی که مطرح کرده بود جواب دادم، و باز همان نگاه‌های محبت‌آمیز و عاشقانه آقای فتوحی که آدم را توی رو در بایستی می‌اندازد. خلاصه حالا کار به جایی کشیده که حتی شاگرد اول کلاس هم اگر توی زبان انگلیسی اشکالی دارد از من می‌پرسد. ولی خوب نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای ماجرای انگلیسی خواندن مرا به آقای معراجی لو داده است.»

پرسیدم: «آقای معراجی کیه؟»

گفت: «چائیت که سرد شد.»

نگاهی به استکان انداختم نصفه بود سرکشیدم. استکان را روی میز گذاشتم و به او نگاه کردم گفت: «معلم ریاضی، مگر امروز کتاب هایم را ندیدی؟

دیروز زنگ تفریح صدایم کرد. رفتم پیشش جلوی دفتر گوشم را گرفت و یک نیم پیچ داد و گفت: «پس بلدی درس بخوانی‌ها؟»

سرم را یک وری کردم و با آه و ناله گفتم: «نه به جان ...»

گفت: «ساکت، پس این نمره‌های زبان چیه؟ این تعریف‌های آقای فتوحی چیه؟»

 گوشم را ول کرد و گفت: «از این به بعد اول هر جلسه باید بیایی یک مسئله از جلسه قبل حل کنی، وای به حالت اگر بلد نباشی!»

به صندلی تکیه داد و گفت: «حالا مشکل من دو تا شد.»

نگاهی به ساعت کردم وقت تعطیلی کتابخانه بود بلند شدم و گفتم: «ولی به نظر من زیاد هم بد نیست.»

نیم‌خیز شد و گفت: «چی‌چی زیاد بد نیست، فکرش را بکن اگر بقیه معلم‌ها هم خبردار شوند آن وقت چه می‌شود!»

به طرف سالن رفتم دو سه نفر بیشتر در سالن نبودند. گفتم: «می‌شوی حسنی درس‌خوان»

و شنیدم که: «آن وقت حتی وقت سرخاراندن هم ندارم، چه برسد به فوتبال بازی کردن.»

نویسنده: علی مهر